نویسنده: ادوارد چیس تولمن (*)
مترجم: فریدون بدره ای




 
سرنوشت آدمی دستخوش آشفتگی و نابسامانی شگرفی شده است. عوامل اجتماعی که ما از قدرت آنها ناآگاه بوده ایم، و یا اگر آگاهی داشته ایم قادر به جلوگیری از آنها نبوده ایم، ما را به گردابی تاریک کشیده اند. در چنین وضعی، ما که خویشتن را روانشناس می نامیم، چه می توانیم بگوئیم و یا باید بگوئیم، مفاهیمی چون انگیزش، دید و شخصیت تنها چیزهایی است که ما روانشناسان می توانیم از آن دم بزنیم. اما باید اقرار کنیم که این مفاهیم، در این مقام که جریانهای بسیار قدرتمند اجتماعی ما را چون پر کاهی همراه می برند، بس بی معنی و پوچ می نمایند، و به نظر می رسد بیشتر برای توجیه رفتارهای فردی به کار می آیند. مع هذا به عقیده ی من برعهده ی ما روانشناسان است که ببینیم این مفاهیم تا چه حد می توانند در توجیه پدیده های اجتماعی ما را رهنمون و مددکار باشند.
نخست انگیزه هایی را که مؤدی به جنگ می شوند در نظر می گیریم. آدمیان هم جنگ را دوست دارند و هم از آن متنفر و منزجرند. در بعضی شرایط بیشتر طرفداران آن هستند و در شرایطی دیگر، بیشتر متنفر از آن. روانشناسی و علوم اجتماعی دیگر، این واقعیات را ضبط می کنند و در نگاه اول به نظر می رسد که این تنها کاری است که این علوم می توانند انجام دهند. بر این اساس، خوب از نظر روانشناس و دیگر پژوهندگان علوم اجتماعی آن چیزی است که اکثریت خواستار آنند. و جنگ نیز از این قاعده مستثنی نیست، یعنی چیزی است که مردم هم آن را می خواهند، و هم نمی خواهند. به عبارت دیگر، جنگ چیزی است که در زمان خاصی عده ای خواستار آنند، و در همان زمان یا زمانی دیگر، عده ای مخالف آن هستند. گمان می رود که کار روانشناس آنست که فقط افراد مخالف و موافق را بشمارد و اگر در نهایت کار شماره ی موافق بیشتر بود نتیجه بگیرد که جنگ امری است که همیشه خواهد بود و باید باشد.
اما عقیده ی من بر این است که روانشناسی، به عنوان مطالعه ی انگیزه ها و ساختمان شخصیت انسانی، به شمارش افراد مخالف و موافق ختم نمی شود. زیرا انگیزه ها اموری بسیط و منفرد نیستند. ما تنها به عنوان فرد طرفدار یا مخالف جنگ نیستیم. بلکه به عنوان جزیی از یک گروه بزرگتر که خویشتن را با آن عینیت داده ایم جنگ را دوست می داریم و یا از آن متنفر هستیم بنابراین تجزیه و تحلیل جنگ و یا هر پدیده ی اجتماعی دیگر، مستلزم تحقیق در رابطه ی میان فرد و گروه و انگیزه هایی است که مورد تأیید و تأکید گروه می باشد.
اگر ازین نقطه نظر اجتماعی، به محرکات و انگیزه های انسانی بنگریم می بینیم که باید به ارزشیابی مجدد آنها در چهارچوب چهار «زیر طبقه ی اجتماعی» بپردازیم، که به ترتیب عبارتند از:
1- خواستهای او (1)
2- خواستهای من (2)
3- خواستهای من برتر (3)
4- خواستهای من گسترش یافته (4)
و اجازه می خواهم در همین جا بلافاصله بیفزایم که با اینکه به علت نبودن اصطلاحات بهتر و رساتر من این اصطلاحات را از روانکاری گرفته ایم، اما در اینجا دقیقاً و صددرصد به معنایی که در روانکاوی دارند به کار برده نشده اند.
اینک نخست به خواستهای او می پردازیم. مراد من از خواستهای او تمام احتیاجات زیستن چون غذا، آب، هوا، پناهگاه، فقدان رنج، و ارضاء تمایلات جنسی است این نیازها مستقل از یکدیگرند، و بر روی هم مجموعه ای متوالی یا همزمان از احتیاجات آدمی را به وجود می آورند.
حال به خواستهای من می پردازیم. مراد من از خواستهای من آن خواستهایی است که در نتیجه تعلیم و تربیت اولیه، و آداب و رسوم و عرفهای جامعه که فرد محکوم به تبعیت و رعایت آنهاست، در انسان پیدا می شود. تفاوت این خواستها با «خواستهای او» در آنست که اینها مؤدی به ذات آدمی به عنوان یک کل ماندگار و پابرجا هستند. این خواستها عبارتند از نیازهای انسان به حفظ حیثیت، به قدرت و استعداد، و سلطه ی شخصی. «خواستهای من» به لحاظی تابع «خواستهای او» است، زیرا واضح است که هدف از حیثیت و اعتبار و استعداد و قدرت، در نهایت کار، ترضیه ی بیشتر «درخواستهای او» است. کودکی را در نظر آورید. می بینید که شخصیت و استعداد و توانایی او وسیله ای است برای آسانتر رسیدن به «خواستهای او». کودکی که از همسالان خویش ممتاز است و دارای توانایی و استعداد بیشتری است، بیشتر از دیگران مورد توجه و تیمارخواری برادران و خواهران و پدر و مادر قرار می گیرد و از این راه، بهتر تغذیه می شود. بیشتر مورد محبت قرار می گیرد، و کمتر رنج می برد. اما باید به خاطر داشت که دست کم در بزرگان، حصول به هدفهای من همیشه سبب ترضیه ی بیشتر «خواستهای او» نمی شود. ممکن است ساختمان جامعه طوری باشد که کسب اعتبار و حیثیت و قدرت که از هدفهای «من» است از ترضیه ی «خواستهای او» حاصل نشود بلکه از سرکوبی و نابود ساختن آن نتیجه گردد، حیثیت و اعتبار یک مرد مذهبی و متدین در قرون وسطی ایجاب می کرد که تمایلات جنسی خویش را سرکوبی کند، روزه بدارد، و به طور کلی تمایلات و خواستهای جسمانی را خوار بشمارد.
اکنون به خواستهای من برتر می پردازم. این خواستها به لحاظی در نقطه ی مقابل «خواستهای من» قرار گرفته اند. خواست «من برتر» آنست که فرد خویشتن را در گروه - خواه این گروه خانواده، مدرسه، حزب، طبقه ی اقتصادی، ملت و یا بشریت بطور کلی باشد - فنا سازد. «خواستهای من برتر» خواستهای ناخودخواهانه است. مع هذا، در اینجا نیز چون «خواستهای من»، نتیجه ی طبیعی و متعارف آن حصول ترضیه ی بیشتر «خواستهای او» است. به این ترتیب «من برتر» نیز تابع و مددرسان «او» است.
کودکی که «خواستهای من برتر» شدیدتری دارد، چون همیشه حیثیت و موقعیت و قدرت و خواستهای «اویی» خویش را در برابر خواهشها و تمایلات گروه سرکوب می کند و نادیده می گیرد، مآلاً بیشتر مورد توجه قرار می گیرد و از امنیت و مراقبت بیشتری برخوردار می شود، و در نتیجه «خواستهای او» به وسیله ی والدین و یا در دوره های بعدی زندگی، به وسیله ی جانشینان پدر و مادر برآورده می شود. اما باز، در بعضی از جوامع، نیل به هدفهای «من برتر» سبب ترضیه ی «خواستهای او» نمی شود. مثلاً در زمان جنگ، فرد وطن پرست دست از جان شسته، به برآوردن خواهشهای «او» موفق نمی شود بلکه تلاش وی به نابودی کلی «خواستهای او» منجر می گردد، حاصل چنین تلاشی تا آنجا که خواهشهای «او» مطرح است مرگ است نه زندگی.
در اینجا بار دیگر باید تأکید ورزیم که «خواستهای من برتر» و «خواستهای من» نه تنها گاه گاهی از در مخالفت با «خواستهای او» که هر دو از آن سرچشمه می گیرند و نسبت به آن حالت تبعی و مددرسانی دارند، بیرون می آیند بلکه گاه نیز به ستیزه با یکدیگر می پردازند و از ستیزه ی میان آنها گریزی نیست. «خواستهای من» طالب حیثیت و تشخص فرد در جامعه و در مقابل گروه است، و حال آنکه «خواستهای من برتر» درست نقطه ی مقابل آن است و می خواهد که فرد خویشتن را در برابر گروه فراموش سازد، و از حیثیت و تشخص خویش در برابر تشخص و حیثیت گروه در گذرد.
بالاخره اجازه بدهید به آنچه «خواستهای من گسترش یافته» نامیدیم بپردازیم.
مراد من از «من گسترش یافته» جنبه ی دیگری از پیوستگی فرد به گروه و عینیت دادن خویش با آن است. آن کس که خویشتن را با گروهی منطبق می سازد نه تنها تمایلات «من برتر» شدیدتری در او به وجود می آیند که وی را برای هرگونه فداکاری در راه گروه آماده می سازد، بلکه منیّت گسترش یافته ای نیز پیدا می کند. این «من گسترش یافته» را فرد با گروه یکسان و همانند می شمارد. در نتیجه، موفقیتها و شکستهای گروه موفقیت و شکست این «من» محسوب می شود. در هنگام موفقیت، این موفقیت و پیروزی جبران سرکوفتگی و «حبس» خواستهای اساسی «من» و «او» را می کند.
اینک اجازه بدهید این چهار طبقه از خواستهای انسانی و ارتباط آنها با یکدیگر را به طور خلاصه طی هشت تعریف کوتاه بیان دارم، و سپس به فرضیه ی اصلی خویش بپردازم:
1- «خواستهای او» مجموعه ای از نیازمندیهای محتوم زیستن است و بنیاد و منبع تمام خواستهای دیگر می باشد.
2- «خواستهای من» اصلی، یعنی نیاز آدمی به کسب اعتبار و قدرت شخصی بر روی «خواست های او» بنیان می گیرد، و در کودک متعارف و اجتماع سالم مؤدی به فرضیه ی بیشتر «خواستهای او» می شود.
3- اما در بعضی از اجتماعات ممکن است چنین نباشد. در بعضی از نظامهای اجتماعی ممکن است ارضای خواهشهای «من» عملاً به نفی و طرد خواهشهای «او» بینجامد نه ترضیه ی بیشتر آنها. ولی مع هذا، ممکن است «خواستهای من» تا حد زیادی تحت کنترل ادامه یابد.
4- «خواستهای من برتر» نیز که غایت آن تسلیم در برابر گروه و تأیید هدفهای آن است در اصل مبتنی بر «خواستهای او» ست. از این رو، کودک فرمانبردار یا عضو فرمانبردار حزب، یا فرد میهن پرست در خانواده یا حزب، و در اجتماع سالم پاداش خود را می یابند.
5- اما در اینجا نیز همیشه چنین نتایجی تحقق نمی پذیرد. در بعضی از نظامهای اجتماعی موفقیتهای «من برتر» که تسلیم و اطاعت از گروه است ممکن است به قربانی کردن بیشتر و یا تمام «خواستهای او» بینجامد، و مع هذا، «خواستهای من برتر» تحت کنترل همچنان ادامه یابد.
6- بعلاوه، چنین معلوم می شود که «خواستهای من» و «خواستهای من برتر» نه تنها با «خواستهای او» که در حالت متعارف مددرسان آنهاست در ستیز و کشمکش هستند بلکه ممکن است، و حتی چاره ناپذیر است، که با یکدیگر نیز در کشمکش باشند. زیرا، بدیعی است که تمام اعضای وابسته به یک گروه نمی توانند همزمان با هم، جزو نخبگان گروه باشند، و فرد در عین حال نمی تواند هم مطیع و هم فرمانده گروه باشد.
7- گذشته از این، در نتیجه ی عینیت یافتن و انطباق با گروه یک «من» بسط و گسترش یافته به وجود می آید. هدفهای این «من گسترش یافته» اعتبار و حیثیت و موفقیت گروه است که فرد با آن عینیت یافته است.
8- بالاخره ترضیه «من گسترش یافته» می تواند در اکثر اوقات تا حد زیادی محرومیت بسیاری از خواستهای اصلی «من» و خواستهای «او» را جبران کند.
فرضیه ی من از اینجا به بعد این است که طبقه بندی بالا از انگیزه ها و خواهشهای نفسانی آدمی نه تنها قالب و چهارچوب سودمند و کارآمدی برای توصیف و مقایسه ی ساختمانهای عاطفی افراد مختلف فراهم می آورد بلکه در مقایسه ی ساختمان انگیزه های نظامهای اجتماعی مختلف نیز سودمند است. و به عنوان قدمی اساسی در بکار بستن تجزیه و تحلیل فوق درباره ی نظامهای اجتماعی، من از ارزشیابی های تخیلی و توصیفی در اکر از جامعه ی غربی چنانکه در مقاله و کتاب وی به نام افول انسان اقتصادی آمده است، سود می جویم.
«دراکر» معتقد است که اروپای غربی از ظهور مسیحیت تاکنون به طور متوالی زیر سلطه ی سه یا چهار «اندیشه» یا «تصور» بوده است، و این سه یا چهار اندیشه درباره ی بهترین راه برای حصول نه خوشبختی و رفاه فرد بوده است. هر یک از این اندیشه ها یا تصورات که من از این پس آنها را اسطوره خواهم نامید، مبشر نوعی انسان - طریقی از زندگی - به عنوان بهترین طریق زندگی و بهترین نوع انسان بوده و بر آن بوده اند که اگر چنین کمال مطلوبی میسور گردد حاصل آن خوشبختی و رفاه حال فرد خواهد بود. یکی از تازه ترین این اسطوره ها، اسطوره ای که در آمریکا و به عقیده ی «دراکر» در اروپا به استثنای روسیه شوروی، اکنون روی به افول نهاده است اسطوره ی انسان اقتصادی است. این اسطوره ای است که هم طرفداران سرمایه داری و هم سوسیالیست ها معتقد بدانند. بنابر آن، خواستهای اقتصادی مهمترین خواستهای آدمی است، و اگر به طور عالمگیر و جهانی، چه از طریق رقابت آزاد که کاپیتالیسم طرفدار آن است و چه از طریق مالکیت اجتماعی افرارها و وسایل تولید که سوسیالیسم خواهان آن است، ترضیه آن میسر گردد خوشبختی انسان از هر لحاظ فراهم خواهد گشت، اجازه بدهید این نکته را از زبان خود «دراکر» بشنویم:
«هر اجتماع نظام یافته ای بر بنیان مفهوم و تصوری از انسان، طبیعت و وظیفه ی او و مقامش در جامعه، استوار است. حقیقت این تصور به عنوان تصویری از طبیعت و ماهیت آدمی هرچه باشد، همیشه تصویری روشن و واقعی از ماهیت جامعه ای که به چنین تصوری معتقد است و خود را با آن تطبیق داده است، به دست می دهد. این تصور گرایشها و معتقدات اساسی جامعه را با نشان دادن قلمروئی از فعالیتهای انسان که از نظر اجتماعی قطعی و در فوق تمام فعالیتهای دیگر تلقی می شود متماثل می سازد.
تصور انسان به عنوان یک «حیوان اقتصادی» نماد راستین جوامع بورژوازی سرمایه داری و جوامع سوسیالیست مارکسیستی است که فعالیتهای اقتصادی آزاد آدمی را وسیله ای برای تحقق هدفها و آرمانهای خویش می بینند - پس این تنها ترضیه ی خواستها و نیازهای اقتصادی است که از نظر اجتماعی مهم و ارزنده است. موقعیت اقتصادی، امتیازات اقتصادی، و حقوق اقتصادی، اینهاست آنچه آدمی به خاطر آنها تلاش می کند. به خاطر رسیدن به این هدفهاست که انسان می جنگد، و حتی اگر لازم باشد، از جان شیرین دست می شوید، همه ی خواستها و هدفهای دیگر دروغ و تزویر و اباطیل ناشی از خیالپردازی است» (دراکر، انسان اقتصادی، ص 45).
اما مقدم بر اسطوره ی انسان اقتصادی، دو تصور یا اسطوره ی دیگر از انسان از بدو مسیحیت بر دنیای مغرب زمین سیطره داشته است، و آن دورا دراکر به ترتیب اندیشه یا اسطوره انسان روحانی و اسطوره ی انسان فرزانه می خواند. و بالاخره در روزگاران اخیر اسطوره ی انسان قهرمان در کشورهای فاشیست پدیدار گشته است.
اینک اعتقاد من این است که هر یک از این اسطوره ها در واقع معادل یکی از آن هشت گفتاری است که در بالا - درباره ی اهمیت یا تأکیدی که بر ترضیه ی خواستهای «او» و «من»، «من برتر» و «من گسترش یافته» گذاره می شود - برشمردیم.
نخست اسطوره ی انسان روحانی و اجتماع مسیحی را که به چنین اسطوره ای زنده بود در نظر آورید. به عقیده ی من این اسطوره، خاص جامعه و دورانی است که در آن ارزشها و خواستهای «من برتر» اهمیت اساسی دارد و توصیه می شود. و مسیحیت چنین جامعه ایست. مسیحیت رسماً اهمیت تسلیم، سرسپردگی و ترک نفس را موعظه می کرد، و معتقد بود که اگر هر انسانی از قانون طلایی مسیحیت پیروی کند، و چون سیلی ای بر گونه اش نواختند گونه ی دیگر را فراز آورد، و همسایه خویش را چون خویشتن دوست بدارد، و خویشتن را در راه اعتلای دین و خداوند فدا سازد، آنگاه خوشبختی و رفاه فردی تحقق می یابد.
اما یک چنین جامعه ای نمی توانست برای همیشه دوام آورد. سعی در اینکه چنین راه و رسمی قانون کلی زندگی برای همه بشود، نظامی را به وجود آورد که الزاماً نااستوار و ناپایدار بود، زیرا معنا: چنین راه و رسمی، سرکوبی دائمی «خواستهای او» و «خواستهای اصلی من» بود و نیز این امری محتوم بود که در میان طبقه ی برگزیده و راهبردی «خواستهای من» به قیمت منکوب ساختن «خواستهای من برتر» که علناً اعتلای آنها موعظه می شد، بسط می یافت. اما هر اجتماعی که در آن برخی از تمایلات و خواهشهای انسانی بیش از حد سرکوبی شود و طبقات بالای جامعه زندگی خاصی ورای آنچه برای توده ی مردم موعظه و توصیه می کنند در پیش گیرند، دیر یا زود محکوم به زوال است. زیرا همینکه مردم با یک نیروی صنعتی یا اجتماعی جدید که راه و رسم و امکانات تازه ای برای زندگی ارائه کند برخورد نمایند، از کمال مطلوبهای اسطوره ی قدیم روی برمی گردانند و به امکانات جدید روی می آورند.
در جامعه ی متأخر مسیحی، عوام الناس مدام به ارضای تمایلات نفسانی خویش اغوا می شدند و رهبران آنها نیز از یک سو در پی ارضای تمایلات نفسانی و شکمبارگی و از سوی دیگر سیراب ساختن غرور بیجای شخصی بودند. به عبارت دیگر، جامعه ی متأخر مسیحی تماماً از اعلی تا ادنی در پی ترضیه ی خواستهای او و من خویش بودند. به همین جهت با سقوط قسطنطنیه و انتشار و اشارعه ی حکمت پیشینیان، جامعه ی مسیحی سراسر آماده بود که راه و روش جدید زندگی را بپذیرد. بیش از این نمی شد با خواستهای من از در مخالت درآمد و طبقه ی هوشمند و بالای اجتماع به امکانات تازه برای ترضیه ی تمایلات اصلی من دست یازیدند.
فلسفه و هنر از نو رونق گرفت. دوران تجدید حیات فرهنگی و اصلاحات فرا رسیده، و همراه آنها اسطوره ای جدید پدید آمد، اسطوره ی انسان فرزانه و متفکر. این اسطوره ی جدید بر بنیان خواستهای اصلی من استوار بود. اما بار دیگر اجتماعی که از ترضیه ی این خواستها به وجود آمد نامتعادل و ناپایدار بود. زیرا ارضای خواستهای «من» فقط برای طبقه ای که از نظر فکری و هنری مورد توجه بود و امنیت اقتصادی داشت میسر بود. راهی که این اسطوره برای زندگی ارائه می کرد راهی نبود که همه ی طبقات جامعه بتوانند آن را بسپرند، و در نتیجه دوره ی تجدید حیات فرهنگی و اصلاحات دینی نیز به نوبه ی خود به لبه ی پرتگاه زوال و سقوط رسید، و تنها نیرویی از داخل یا خارج جامعه لازم بود که امکان دیگری برای زندگی ارائه کند تا بنیان جامعه ی کهن از هم بپاشد. و این بار راه جدید زندگی از درون خود جامعه پیدا شد. زیرا در طی دوران رنانس، انسان فرزانه موجد علم شد،‌ و مقدمات انقلاب صنعتی را فراهم ساخت و انقلاب صنعتی به طور نسبی ترضیه ی وسیع و عمیق خواستهای «او» را میسر نمود و خواهشهای «او» دیگر نه چون دوران مسیحیت می بایست فدای خواستهای «من برتر» شود و نه چون دوران رنسانس و اصلاحات دینی قربانی هدفها و خواستهای «من» بلکه برای خود جای و مقامی و استقلالی یافت، و با این استقلال و استغنا اسطوره ی انسان اقتصادی به وجود آمد. خلایق چنان پنداشتند که صنعت، و فن و سرمایه گذاری های خصوصی رفاه مادی برای همه به ارمغان می آورد. یعنی اسطوره ی جدید چنین تلقین می کرد که چون همه از غذای کافی، پناهگاه، تلذذ از جنس مخالف بهره مند باشند، و آدمی از رغبتهای نفسانی خویش پیروی کند، یعنی خواستهای «او» را خوار نشمرد، بلکه خواستهای او و خواستهای من را با یکدیگر به کار گیرد، آن گاه همه به خوشبختی و شادی، با هم به سر خواهند برد. این اسطوره، خواه تظاهر و تجلی آن به صورت ازدواج شاهزاده ای با دختری فقیر برای ارضای تمایلات نفسانیش باشد. یا ازدواج فلان لرد با دختر فلان سرمایه دار آمریکائی برای ارضای خواشهای لردیش، یا همزیستی مسالمت آمیز من و شما و دیگری در یک جامعه ی سوسیالیست با خفتن در یک اتاق مشترک، و غذاخوردن از یک آشپزخانه ی مشترک و ارضای آزادانه تمایلات جنسیمان، و فارغ از اندیشه ی مالکیت شخصی، به هر حال یک اسطوره است: اسطوره ای که خواستهای او و خواستهای اصلی من مبتنی بر آن را، برای زندگی و سعادت آدمی کافی می داند.
اما چنانکه «دراکر» نشان داده است این اسطوره اینک تمام قدرت و نیروی خود را از دست داده است. شاید بپرسید چرا؟ زیرا اکنون با پیشرفت صنایع و تکنولوژی امکان حصول به هدفها و غایات این اسطوره بیشتر ممکن است. اکنون تولیدات مادی را خاصه در آمریکا می توان تا بدان حد افزایش داد که اگر کالای تولیدی به تناسب توزیع شود هر دختر فقیری شاهزاده ای می شود، و یا بهتر بگوئیم شاهزاده متولد می شود، و ثروتمندان همه می توانند زنان توانگر بیابند و همه ی ما می توانیم به طریق اشتراکی از غذا و آشامیدنی و لذات بهره مند شویم و خواستهای «او» و «من» را برآورده سازیم، و مازاد کالای تولیدی را نیز به دیگر جهانیان واگذاریم.
اما اروپای غربی این اسطوره را، درست در آخرین قدمهای تحقق یافتن نهایی آن، از دست فرو گذاشت، و معلوم گشت که در این اسطوره نیز نقطه ی ضعفی وجود داشته است، و به عقیده من این نقطه ی ضعف آن بوده است که در جامعه ی جدید کوشش برای ارضای «خواستهای او» و خواستهای اولیه ی «من» سبب شده است که خواستهای «من برتر» و «من گسترش یافته» به کلی به فراموشی سپرده شود. طبقات فرمانروا و بالای اجتماع به علت «منیت» محدود طبقاتیشان از منافع و عواید خویش چشم نمی پوشیدند، و در نتیجه خواستهای «او» و «من» در طبقات پائین اجتماع نیز به خوبی ارضا می شد. مثلاً در فرانسه، هزار فامیل های اجتماع و رهبران حزب کارگر یکسان منافع خود را مقدم بر منافع اجتماع می شمردند. و در نتیجه، فرانسه نخستین ضربه را از قوای مهاجم خارجی خورد. کوشش در ترضیه ی خواستهای «او» و خواستهای«من» در فرانسه چنان شدید بود که دیگر جایی برای هدفهای «من برتر» و «من گسترش یافته» که عبارت از میهن پرستی و از جان گذشتگی در راه وطن و خانواده و حزب و گروه بود، باقی نگذاشته و امکان هرگونه اقدام مشترک و همکاری را غیر ممکن ساخته بود. و حال آنکه آدمی و اجتماع آدمی، همان قدر که به غذا و آب و امتیازات شخصی نیازمند است به از خود گذشتگی و فداکاری نیز نیازمند است. کشورهای آزاد و دموکرات آلمان، ایتالیا، و پس از آنها، اسپانیا، نروژ، هلند، بلژیک، و فرانسه همه به همین دلیل اساسی با شکست روبه رو شدند، و همه آماده و خواستار ظهور انسان قهرمان، آماده ی ظهور دیکتاتورها شدند، زیرا تنها با ظهور اسطوره ی چنین انسانی ترضیه ی «خواستهای من برتر» امکان می یافت. در نتیجه اسطوره ی انسان قهرمان به وجود آمد. فرق این اسطوره با اسطوره ی انسان اقتصادی در آن است که بار دیگر اهمیت فداکاری و از خودگذشتگی و سرسپردگی نسبت به گروه را پیش می کشد. ارضای خواستهای «او» به علت پیشرفت صنعت و امکانات صنعتی در ازدیاد تولید، به کلی طرد نمی شود ولی لجام گسیخته نیز رها نمی شود. هر فردی از احاد الناس برای خود شغلی دارد، و از امنیت برخوردار است اما سطح معیشت او پائین آمده است. ولی آنچه مهم است این است که به وی اطمینان داده می شود که فداکاری او به خاطر جامعه و اجتماعی است که در آن زندگی می کند. بار دیگر به آن کس که فداکاری بیشتری از خود نشان می دهد نوید چیزهای بیشتری داده می شود. اما این بار، چون دوران مسیحیت، آنچه نوید داده می شود زندگی اخروی و بهشت معنوی نیست، بلکه پاداش این جهانی، یعنی موفقیت و شکوه و قدرت جامعه و حزبی است که فرد بدان وابسته است.
چنین فردی جزیی از یک نژاد برتر که جهان را فتح خواهد کرد، و با شکوهمندی بر کره ی خاک فرمانروایی خواهد نمود، خواهد بود.
البته به نظر ما که بیرون از این نژاد و گروه فاتح هستیم. این عقیده ای هراس انگیز است اما برای آنان که در داخل گروه و از نخبگان آن هستند، چیزی شکوهمندتر و امیدبخش تر و برانگیزنده تر از آن نیست. (5)
ممکن است بپرسید وضع در آینده چگونه خواهد بود؟ آیا اسطوره ی انسان قهرمان هم افول می کند؟ بله. من با جرأت و با تأئید می گویم بله. اسطوره ی انسان قهرمان نمی تواند باقی بماند به دو دلیل:
دلیل اولش این است که لازمه ی بقای چنین اسطوره ای موفقیتها و پیروزیهای پی در پی و مداوم و همیشگی گروه است. فرد نمی تواند برای همیشه از ارضای خواستهای «او» و خواستهای اولیه ی «من» خویش چشم پوشد مگر آنکه موفقیتهای جدید گروهی که وابسته به آن است - یعنی ترضیه ی خواستهای «من برتر» و «من گسترش یافته» او جبران این محرومیت و مافات را بنماید. از این رو، همینکه گروه نتواند به موفقیت و پیروزی جدیدی نایل آید، خواه این عدم موفقیت به علت آن باشد که گروه های دیگر به مخالفت با آن برخیزند و جلو پیروزی آن را سد سازند، و یا به علت آنکه همه ی گروه های دیگر تحت سلطه ی وی درآیند، و لذا زمینه ی دیگری برای پیروزی و فتح باقی نماند، محکوم به زوال است، و این زوال معمولاً از داخل صورت خواهد گرفت، زیرا مردم که خواستهای «او» و «منِ» آنها لگدمال شده است علیه کسانی که آنان را از ابتدائی ترین خواستهای روانی محروم کرده اند خواهند شورید.
دلیل دوم که اسطوره ی انسان قهرمان نمی تواند دوام آورد آن است که در اجتماعی که بر پایه ی چنین اسطوره ای استوار شده است طبقه فرمانروا در واقع نمی تواند به همه ی آنچه تبلیغ می کند جامه ی عمل بپوشاند. افراد این طبقه هرگز نمی توانند خود از تمام خواستهای «او» و خواستهای اولیه ی «من» که مردم را به سرکوبی و نادیده گرفتن آنها ترغیب می کنند، چشم بپوشند. و نه می توانند به شدت وحدت توده ها از گروه تبعیت کنند و به فداکاری در راه آن پردازند. شاید بعضی از رهبران - مثلاً هیتلرها و موسولینی ها - بتوانند همه ی همّ خود را در راه موفقیت و پیروزی گروهی که جزو آن هستند به کار برند، اما موسولینی و هیتلر افرادی استثنایی هستند. سائق آنها در این کار، عقده های حقارت آنها در دوران کودکی و نوجوانی است و تنها از راه پیروزی گروه هایی که با آن خویشتن را تطبیق و عینیت داده اند، می توانند کمبود خویش را جبران کنند. اما پیشوایان دیگر، یا نسل بعدی پیشوایان آلمان و ایتالیا، یعنی نسلی که اینک دارند تربیت می شوند و پرورش می یابند، دیگر دارای چنین سائقی نیستند. آنها از هیچ شروع نکرده اند، بلکه از همان آغاز از طبقه ی برگزیدگان قوم بوده اند. و هرچه خواستهای «او» و خواستهای «من» در طبقه ی برگزیده بیشتر ارضا شود زودتر فاسد و منحط می شوند. زیرا، اینان دیگر به منافع و مصالح گروه نمی اندیشند، بلکه فقط به مصالح و منافع آنی و محدود طبقه ی خویش خواهند اندیشید.
خوب، اکنون فرض می کنیم که فاشیسم دیر یا زود زوال می یابد و اسطوره ی انسان قهرمان نیز با آن نابود می گردد، آیا می توان پیش بینی کرد که اسطوره ی جدید انسان چه خواهد بود؟ شاید نتوان، شاید منطق خشک حوادث و رویدادهای تاریخ نتواند ما را رهنمون شود که اسطوره ی جدید چه خواهد بود. اما به نظر من دو چیز ممکن است. از یک سو، شاید آنچه ما در انتظارش هستیم عصر ظلمت یا قرون وسطای دیگری است - یعنی انحطاط و سقوط کامل تمدن به صورتی که ما می شناسیم - و آینده ای چنانکه «جی. اچ. ولز» در کتاب جهان آینده خود پیش بینی کرده است. از سوی دیگر، امکان دیگری وجود دارد که اگر بعضی از عوامل که اینک ما در میان خویش می بینیم و احساس می کنیم به حد کافی نیرومند باشد، وقوع آن حتمی است. و من بیشتر وقوع این امکان جدید را پیش بینی می کنم.
نیروهایی که به عقیده من این دومین نتیجه را به بار می آورند، این بار ناشی از یک انقلاب صنعتی نیستند، بلکه نتیجه ی یک انقلاب روانشناسی هستند - انقلابی که زیگموند فروید در کانون آن قرار دارد.
اگر نیروهایی که این انقلاب را به وجود آورده اند به حد کافی نیرومند باشند، در این صورت اسطوره ی جدید ما انسان متعادل و یا انسان پسیکولوژیک خواهد بود.
نظامی که این اسطوره در آن رواج خواهد گرفت، نظامی است که همه ی خواستهای انسان را با یکدیگر همآهنگ می سازد، و هر یک را به اندازه ای که لازم است کامروا می گرداند. در چنین اجتماعی کارگر و کارفرما، و عامی و عالی از نیازمندیهای خویش آگاهند. بخصوص پیشوایان و رهبران قوم باید از احتیاجات و خواستهای مردمان مطلع باشند. اینان را باید چنان پرورش داد که دائم خواستهای «من» و خواستهای «من برتر» و خواستهای «من گسترش یافته» شان را زیر نظر داشته باشند تا لجام نگسلند. باید به آنها آموخت که چگونه، تا آن حد که شایسته و لازم است، از نفع خویش در راه منافع گروه درگذرند.
ارضای خواستهای «او» به علت امکانات تکنولوژیکی جدید، به آسانی میسر است.
اینک حتی بدبین ترینِ ما قبول داریم که تهیه ی یک اتومبیل برای هر خانواده، و امکان به دست آوردن غذای کافی و تدارک یک زندگی مناسب برای هر فرد فراهم است. مشکل امروز ما مشکل تهیه مواد نیست مشکل توزیع‌ آن است. اما این مشکل هم، به اعتقاد من، و چنانکه «دراکر» هم یادآور شده است، همینکه دریافتیم که تنها ارضای خواستهای «او» و «من» برای خوشبختی آدمی کافی نیست، از میان خواهد رفت. اگر رهبران ما توجه خود را به عوض ارضای خواستهای «او» به همکاری معقول همه ی انسانها معطوف دارند. - اگر ما بتوانیم کودکان خود را طوری پرورش دهیم که هدفشان ثروتمند شدن نباشد، بلکه هدفشان آن باشد که انسانهایی منطقی و معناً و ماداً متعاون با دیگران باشند - در این صورت دیگر مشکلی به نام توزیع مادیات وجود نخواهد داشت، و توزیع کالای مادی وظیفه ای خواهد بود که رهبران و توده ی مردم از راه همکاری و تعاون به انجام آن کمر خواهند بست.
خواستهای اولیه «من» نیز باید ارضا گردد. یعنی به هر فردی از احادالناس هر چند استعدادهای او خوارمایه باشد، باید این امکان را داد که از موفقیت خویش بر خویشتن ببالد و از حیثیت و اعتباری که از این بابت برای او فراهم می گردد، محفوظ شود. و این کار به عقیده ی من با توسعه و انتشار روانشناسی جدید استعدادها، میسر است. هم اکنون کلینیکهای روانی، مراکز راهنمایی به مشاغل، مدارس، و حتی مؤسسات پرورش کودکان و اشخاص نارس و ضعیف العقل دایر شده است، و در این زمینه کارهای شگرفی انجام می دهند. من یقین دارم که کسب لذت، موفقیت و شخصیت، هدف و غایتی است که برای همه کس میسر است. وقتی که ما بیش از این تبلیغ نکنیم که فرد در کاری که انجام می دهد باید بهتر و برتر از دیگران باشد، بلکه مبلغ اندیشه ی تعاون و همآهنگی درونی خواستها و استعدادهای هر فرد باشیم، در این صورت اعتبار و شخصیت هر کس وابسته به بهتر بودن از دیگران نخواهد بود. بلکه وابسته به آن خواهد بود که به بهترین وجه از استعدادها و توانائیهای خویش سود جوید.
ارضاء خواستهای من برتر، که عبارت از خودگذشتگی در راه گروه است نیز برای توده ی مردم و گردانندگان اجتماع از راه تشکیل گروه های صنفی و محلی میسر خواهد بود، و فرد از طریق شرکت در این گروه ها و به نسبتی که خویشتن را وقف خدمت در آنها سازد. خواستهای «من برتر» خود را ارضا خواهد نمود. اما این گروه ها نباید در حد یک ملت یا یک طبقه، یا یک نژاد که هدف و غایتشان رقابت با ملتها و طبقات و نژادهای دیگر است متوقف گردند بلکه اندیشه و نیت آنها باید بشریت به معنای کلی آن باشد. تا فرد با چنین کلیتی انطباق یابد.
از این طریق خواستهای «من گسترش یافته» ما نیز ترضیه می شود، اما این ترضیه در درجه اول از راه همسانی ما با بشریت میسر می گردد نه از راه تأسی و انطباق با گروه های محدود. ما نباید خواستار برتری ملت خود بر ملتهای دیگر، یا مثلاً آلمان بر شوروی، یا اروپایی بر آسیایی، یا آسیایی بر آفریقایی باشیم بلکه ما باید مبلغ و مبشّر خستگی ناپذیر برتری و پیروزی انسان و همه بشریت بر طبیعت، بر بیماریها و امراض، بر بدبختیها و جهل، بر جنگ و بر جنایت باشیم. در این صورت تجاوز ما و جنگ ما، جنگ و تخطی گروهی علیه گروه دیگر نیست بلکه جنگ تمام بشریت علیه دشمن ما طبیعت است.
اینک ممکن است بپرسید چگونه ما می توانیم تحقق چنین مدینه ی فاضله ای را میسر سازیم؟ به نظر من این پرسش فقط یک پاسخ دارد: از راه تعلیم و تربیت. و مراد من از تعلیم و تربیت تمام آن چیزهایی است که در کودکستان، در خانه، در بستان، در دبیرستان، در دانشگاه، در اتحادیه های تجارتی، در اتاقهای بازرگانی، در اردوهای تربیتی ارتشی ما، در مراکز مذهبی و دینی ما، در بازارها، در مجامع، و در مجالس نمایندگان ما جریان می یابد. در تمام این مؤسسات ما باید مدام در جهت ارضای متعادل خواستهای «او»، «من»، «من برتر» و «من گسترش یافته» مردم را تبلیغ و تعلیم کنیم.
جامعه ی امروزی ما دستخوش اضمحلال است. اسطوره ی انسان اقتصادی در بسیاری از جاها زوال یافته است و یا روی به زوال دارد. اینک اسطوره ی انسان قهرمان فرارسیده است. اما آن نیز چند صباحی بیش نخواهد پائید. بر ماست که علیه این اسطوره بجنگیم، و خویشتن را از عینیت دادن با آن به دور داریم. اکنون که پیشرفتهای صنعتی وسایل جدیدی در اختیار ما نهاده است بکوشیم تا از این پیشرفت صنعت، در راه بهبود زندگی انسان استفاده کنیم نه تنها در راه بهبود زندگی ملت خویش.
در این صورت آن احساس تجاوزطلبی که در نهاد ما هست، و کامیابی می طلبد. چون سر برآورد علیه هم نوع خودمان به کار نمی افتد، بلکه بر ضد بیماری و گرسنگی به کار می افتد.
تجاوز که ترکیبی است از سائقهای «او» و «من» هرگز از حیات آدمی رخت برنخواهم بست. اما آن تجاوز که به جنگ و تخطی می انجامد و تنها نوع تجاوزی است که ما می خواهیم از شرّ آن رهایی یابیم، ناپدید خواهد شد، زیرا درست است که ما وابسته به گروه های کوچک و محدودی هستیم ولی در عین حال جزء جامعه ی بزرگتر بشریت محسوب می شویم، و دشمن این جامعه بزرگ بشری طبیعت است نه انسانهای دیگر.
بدیهی است که اگر قرار باشد چنین تعلیم و تربیتی برای به وجود آمدن نظام جدید اجتماعی ما، یعنی پیدایش اسطوره ی انسان متعادل، میسر گردد باید همزمان با آن، نیروی عاطفی جدیدی پدید آید که پشتیبان آن باشد - یعنی دینی جدید پدیدار گردد که نیرون آن محرک چنین آموزش و تعلیم جدیدی باشد... اما چنین دینی را از کجا می توان یافت، دینی که بتواند اسطوره ی انسان متعادل ما را از لحاظ عاطفی پشتیبان باشد؟ من معترفم که در حال حاضر چنین دینی را سراغ ندارم. اما احساس می کنم که چنین دینی باید ترکیب و تألیفی متعادل از تعالیم مذاهب قدیم باشد. این دین باید ناسیونالیسمی باشد که سعادت یک ملت را فقط در قبال سعادت ملل دیگر خواهان باشد. باید دین رستگاری فردی باشد، دینی که در آن رستگاری دیگران همان اندازه اهمیت داشته باشد که رستگاری خود فرد. باید دین از خودگذشتگی، و فداکاری باشد. دینی که در آن از خودگذشتگی، صلح یا جنگ را (اگر جنگی ضرورت یابد) برای همه ی جهانیان آورد نه ملت و قومی خاص...

پی‌نوشت‌ها:

* Edward Chase Tolman "Psychological man" in Behavior and Psychological man: Essays in Motivation and learning, Berkeley and Los Angeles University of California press, 1961.
1. Id wants.
2. Ego wants.
3. Superego wants.
4. Enlarged ego wants.
5. خواننده ی گرامی باید در نظر داشته باشد که تولمن این خطابه را در سپتامبر سال 1940، یعنی در اوج قدرت هیتلر و موسولینی، ایراد کرده است، و اهمیت آن در این است که آنچه وی در آن زمان (بر اساس تجزیه و تحلیل خواستهای نفسانی و روانی انسان) پیش بینی کرده، امروز ما تحقق یافته می بینیم. و این خود می تواند شاهدی بر درستی تجزیه و تحلیل های او باشد - مترجم.

منبع:: نشریه فرهنگ و زندگی، شماره ی 3، سال 1349، صص 56-45.